رها باشیم، بیا!
دست شویم در ازدحام مجسمههای روان
دو دست ِ گرم فشرده [تعرق و تمدید اتصال]
در ترافیک کتابهای کتمان و کماکان و هزار مجلد معمولی
[به قیمتمان چشم دوخته تا مشتری شود
این ماه از گشودهی اندکِ پنجره
و پلنگی که لُنگ انداخته و
راز بقا را
از شبکهی پدران میبیند]
از جلد خود بیرون رویم
بگوییم از دو چشم مجزا
و منحنیِ ابری که نمیبارد
نمیباردی به
چراغهای روسیاهِ معابدی که پیشتر نیز
نشان معجزه و عجزشان یکیست
مکرر این همه همهمه را چه مینامی؟
چیست که نام طولانیترین اتفاق، رهاییست
تا به بند تو ببندم پا
ببندم به لبخند و چشم
تا تو بگشایی دست
اجزای ملتزم به ضرورتت
همه یکجا جمع شدهاند، میبینی؟
چون محارم یک دستی که منم
چون منم، که تو باشی ما
هی رواق و ازاره و ارسی را
تا بچینم به چین دامن قجریت
چند شاخه نرگس
از گلستانِ میدان ارگ
شاه بیاید
دست، تکیه دهد
به مرمر سینهی تختت
و دولتی را به تَکیهای ویران کند
بازارت داغ شده، ببین!
همانجا که انگشتانم پیاده میروند
تا میان اوراق تو تورق کند
نفس تند کنی و هیهای، هیهای، هیهای تو!
گره پیشانیات را
بگشاید و ببندد، بگشاید و ب، ببندد و دد
و لبخندت
بعد از نفسی عمیق
گل دهد به بالش