افتاده بیتو دیگر از این چشم اتفاق
خوابی مرا به رؤیتِ مایی نمیبرد
دستی تو را ز شاخهی خم چید وُ یکتنه
ساق بلوط راه به جایی نمیبرد
رنگی پریده از سر خوابی که بیدرنگ
بیدار در میانهی فردام میشود
یا خویش، تن به رفتنِ بیخویش میدهد
یا دام جای خالیِ اندام میشود
دریاب یاد رفته من را به نقشِ آب
من ریشههای قالی کرمان لولهام
از بند دل بریده و در دیدگانِ تر
دیدارِ گه گدار گلو با گلولهام
من در فرود آمدنت رفتهام فرو
در التهابِ غائیِ رفتارِ بی کسیم
کارَت کشیده بر کف تاریک و تیره، دست
غیرِ تو نیست لاشه به اوقات کرکسیم
از استخوانِ هر شبِ هفتِ تو رَستم و
بر انتهای چلّهی خالی نشستهام
خونِ گذشته از تنِ حالام میرود
من قبلِ بعدِ ما، به چه حالی نشستهام.