دیشب
خوابش را دیدم
یک دَم نشسته بود روی تخته سنگش لبِ کوه
و عرقِ برنج مینوشید.
میگفت عادت کرده
به سنگ
به زخم
به زنجیر
به عقاب.
گفتم: پاشو به خودت بیا!
تا کی تکرار؟
شاید سر کار بوده باشی!
چیزی نگفت
عرق
آروق
عرق
پیشانی
گفتم: κώλος-βουκώλος!*
تازه فهمید چه میگویم
از روی سنگ بلند شد
کالاباشِ عرق را پرت کرد
سنگ را قِل داد پایین
تُف کرد به روی هادِس
و رفت.
آنقدر رفت که دیگر نمیرفت
فقط فکر میکرد
که دارد میرود
از خواب که پریدم
دیشب
امشب بود.
* کُلُس وو کُلُس؛ یونانی.
آدمِ احمق، یا بدترین قسمت یک مکان یا هرچیز