عشق او داستان مرموزیست، همهجا رنگ اضطراب زده
مثل عیسی صلیب را بوسید، هر که نان را در این شراب زده
لیلی شعرهای امروزم، ادبیات را نمیفهمد
و گل آفتابگردان هم، کرم ضدآفتاب زده
باز خورشید من اسیر شده، قعر زندان ابرهای سیاه
مثل آن روزها نمیتابد، دست شاید به اعتصاب زده
اینک این مانده است از حافظ، فالگیری کنار سفرهی عید
چاپ چندین هزارمش آمد، و دکانی در انقلاب زده
به امید کدام معجزه ای؟ دل به این لفظ عاشقانه نبند
غار و اصحاب کهف افسانهست، این خودش را فقط به خواب زده
به کدامین بهار دل بستی؟ همه گلهای باغ مصنوعیست
باغبان باغبان مصنوعیست، همهجا را فقط گلاب زده
ناخدا بودهام ولی اکنون موج بیچارگی مرا برده
شدهام مثل آن غریقی که دست در دامن حباب زده