دلهرهی نبودنت
خواب را میشكند
دلهرهی نبودت
سراب خالی ایام هفته را
چون دریایی بیانتها
پیش رو میگذارد.
خواستم در لنگرگاهی امن باشم
و آغوشت را مهمانِ این دریای طوفانی كنم
فردا
چه كسی دراین بندر خانه میسازد
و پردههای پرهیزگار خانه را
كدام دست
به گرمای خورشید صبحگاه هدیه میكند
مرا به خانهات ببر
مرا به جادوی لبان سیاهت
و انگشتانِ بلندت را
سایبانِ این پرچینِ سوخته كن
و بگذار
طوفان بگذرد
بگذار...