تو کلمهای هستی
که درختها را به کارخانههای چوببُری میفرستی
مرا به کتابخانهای با پلههای مطرود
آنقدر در گوشهایم حرف میریزی
تا گنجشکها به دیدارم بیایند
و از پنجره به دنبال دنیای بزرگتری بگردند
آنها نمیدانند
بارها از پنجره بیرون پریدهام
اما دوباره سر از اتاقها درآوردم
آنها
خیلی چیزها را باید یاد بگیرند
باید تو را به دهان بگیرند
و در خیابان رهایت کنند
برای روزهایی که دستهایم بسته است
و چشمهایم دری است
که موریانهها در آن لانه میسازند.