و حالا تو
که همیشه
یک سر و گردن کثیفتر از همه میآیی
درست مثل همین تهوع
که همچنان حالتش را حفظ کرده در من
از این به بعد
بلندبلند پچپچت میکنم
تا قدمهایت را دودو که میکنی
تا چند متر نزدیک پیادهرو
تویِ حواس من پرت شوی
و من دیوانهوار تمام سعیات را میکنم.
درازیِ پاهایت را
لایِ گلیم جمع میکنی وُ
به میانبُرهای سرراستتر فرو که میروی
درست تا آن گلبرگ لاکی
پاهایت را میکِشی
***
تمام هیجانهای کِز کردهی توی مغز را تهوع دارم
سعیام کن نگاه بردارم
از آن حاشیهی لاکی رنگ قالی
بر... داااررم
***
نیفتادند؟
که تمام این اتفاقها بریدهبریده افتادند
دیگر دلم را برات تنگ نشان نمیدهم
دیگر گم شدنت از حواسم را...
دیگر...
(داره خون میآد/ تصمیم کبراتم زخمی شد؟)
***
تمام این اتفاقها
بریدهبریده افتادند؟؟
علامت سؤال را کنار بزن
جمله عاطفیست.