تعداد خطهای زیر چشمم داشت سر به خیابان میگذاشت
اگر از خدا نمیترسیدم
زندگیِ یکبار مصرفم در عدالت بارش از آسمان
فراموش میشد
صدقههایی که میدادم از هزار بلایی که سر آدم میآورد فقط هفتادتایش را رفع میکرد.
وقتی آن زن و مرد با وجود من لبهای هم را میبوسیدند
مردهها را بجای خدا میپرستیدم
مخصوصاً مادربزرگ که کوریاش را برایم به ارث گذاشت
تا مراسم پرسهام درست یک سطر بعد به پایان برسد
کاش این کلمات سرجایشان میتمرگیدند...نه!
یا تاریخ انقضایشان/ رو به پایان
نمیتوانستم بی تو باشم
پس نامت را شوهر دادم
به شبی که گیسهای سیاهش سپیدش را روی انگشتانم میتاراند
حسودی کردم
خدایا مرا ببخش
به جز مرگ و پولهای چسبزخم خورده از تو چیزی نمیفهمیدم
از صورت دختری که صورتش را شبیه فرشتههایت آرایش میکرد و من میخواستم ببوسمش
اما مهم نبود
پوست صورتم از بس مچاله شد تا چشمهای دودو زنم را بگیرد
چروکید
بدون اینکه شکل خودت برگشته باشی به یکی از دستهای بیوهام
چند شماره عینکم از خودم بزرگتر شد تا تنت را در گور بلرزانم
خدا قهرش بگیرد
از اینکه چرا رحمتش را برای قدم زدن با ما توی خیابان نفرستاد
هر چه بود زناشویی
در آخر لبی بود که به جای باران از بوسههای تو تَر شد در
اما خب یک شاعر هیچوقت نباید از کسی بنویسد
که هر بار انگشتان بند آمدهاش را روی خیابان پهن میکرد.