مریض به احوال توام
از شب بر سقف دوداندود اتاق میچکم
در هزار پروانه چشم خیرآلودت را پیله میبندندم
من دفتر مردگانت را که سرخاند و گاه پشت شقیقهات جمع میشوند، نخواندهام
اما میدانم در نقرهآب هرغروب
بندبندِ عنکبوت میشود بندبند دستت
و فشار میدهی برگ گل زنبق آویزان را
از رگ بیحاصل من در شیشهی مربای تمشک
وقتی که شیشه در فرهنگ لغت معنای حالتی از اندوه را میدهد
که هیچ طعمی شیرینش نکند
تو اعتقاد به این داری که ابرها تصویر آسمان را عوض میکنند
و در روزهای آفتابی به کلیسا میروند؛ به نام پدر
روح تمامی پسرانی را که نه میگویم یکبار و نه خیلی
خوردهاند از پستانِ هم، بادهای را که نه میگویم مست و نه خیلی
از این تعادل میمیریم
از صدای جیغ کمد و عشقی که هر بار خون میشود در رگهای سفید ملحفه
از مرگی که برای کفنش دندانتیز کرده و فقط یکبار آزاد شد
که من سگی در براندربورگ بودم و آرزوی بچههای یتیمخانه را برای اسبها از بر میخواندم
مریضم
اگر دیروز که زنی در قاب پنجره روزنامه را برعکس میخواند، بلندترین روزم نباشد
فردا که پنجره را میبندند
کوتاهترین روز من است