در تنهایی خودم اضافهام در شكلهای ناجور خوشبختی در تصمیم دوبارهی صبح به زندگی نباید به بازی پرهای پنجره دل میبستم با ماهیانی که در خشکی زایندهرود میمیرند؛ مخلوط کُندی از من و سایه بهراه میافتد، آنقدر پیر که زمان کافی نیست نوار قلبم را صاف به موج صدات بکوبـم بعد از چند تابستان بیرحم روی صندلی خالی من مینشینی و به اطراف مضطربم میگریزی... میان ردیف سپید مژههام مرثیههای شاد را کنار آتش میچینم و تالابها در شوربخیتم تاب نمیآورند تا حجلهام در کوچه جوانی میکند سمت راهی سینهام را با بوسه پر میکنی در برفِ خشکی که پشت سرم میریزی با جا پای دائم من میدویدی و روحم را زیر پوستت خاک خواهی کرد تا ظهر کسی فاتحهام را بخواند رگ آبی دستت را از تنم میگیری بین ذرات خرمایی که در شیره تنم میرقصند گیاهان را در دلم به عشقبـازی میگیرم کنار ساحلی که از هجوم آب برنمیگشت قدری میخوابم
تا دنیا به بیداریم بیاید میان چهارراهِ نظر مینشینی و پلکهایت روی دستم میافتد.