پس تو و مصلحت
قرارم را به سرزمین دیگری بردید
به جایی که اشک انشعاب عجیبی داشت
قاریها بر من خم میشدند
و سورههای سوگوار میخواندند
فرصتِ کمی بود
برای تسکین درد در رگهای نازکم
برای اینکه مویه در صدایم نشانی از تو نباشد
باور کرده بودم
که این پاهای مرده مال من است
پرده را کنار بکش
کمی هوس قدم زدن دارم
لگد به هرچه بخت
مردهای زیر گذر مرا بو میکشند
پسربچههای ظهر دبستان مرا بو میکشند
زنهای کوچه مرا بو میکشند
دور تنم چادری سیاه پیچیده
و پشت سرم هی حرف...
خیالت تخت
سرم را زیر انداختهام
سایش ملافههای ضدعفونی
تماس مدام گیسوانم با باد
و مرضهای تازهی خونی
دیگر به گردن من نیست
من همین که چشم باز کنم
و محض اطمینان نفس بکشم
کفایت میکند
همین که بگویم دلم میخواست...
حناق بگیر دختر !
دارد حوصله از نگاهم میچکد
تا شور بزند شرح حالم
در بریدگی از تو
از مصلحت
با پسربچههای ظهر دبستان میگریم
و پشت سرم هی حرف...
من
همین که سکوت میکنم
چه تذکرهای برای قصهام باقیست!