نقابی از خوشبختی بر روی كلمات ناامیدیست
اما بیفایده است
چون مردان زلالی كه بهسوی آینده میرفتند
ناگهان پژمرده شدند
با آنكه آفتاب بود
و مِه بود
و خوشبختی بود
با آنكه آنان را از كودكی میشناختم
من هم به آنان پیوستم
چون حاصل كار را میدانستم
فقط این روزها بهنگام غروب و مِه
به یاد سخنانی از آنان مردان و زنان میافتم
كه بیحاصل است
آنان كه پایان فیلم را حدس میزدنند
ناگهان زنگ زدند
كسی هم به كمک و یاری آنان نیامد
پس بیابانی بود
بیدرخت
بی آب
بی دریا.