دیوارهای کاهی به عفونت میمانست در زخمِ باز . هوای کافه تبآلود و زن پشت میزِ مستطیلی چوبی بود، و یک صندلی در عرض میز خالی که اگر کسی بر آن مینشست بلندی فاصله تا زن به چشمش و بیابان لخت پشت پنجرهی بازِ روبهرو در دیدرساش میآمد. بر میز، کنارِ آرنج زن، یک دسته رزِ سفید و پیش رویش فنجانی قهوه ، داغ...
که این داستان را
ورود ناگهانی یک اسب
به بسترِ شعر انداخت
زن ایستاد
زن که فکر میکرد
در داستانِ یک مقلدِ مبتدیِ نثر «گلستان » و سبکِ «همینگوی»
حاضر شدهاست
و عنقریب مردی تو میآید
با کتِ کبریتی و سیگارِ روشن
_زر یا بهمن_
و تمام وقت باید
در این کافهی دمکرده
دیالوگ بگوید و بشنود،
حالا ناغافل
ایستاده بود روبهروی اسبی سفید
برهنه و بیزین
که چشمهای سوزانش
به دو شب
در فاصلهی اندک عشقبازی میمانست
زن نمیدانست شاعر
چه خوابی برایش دیده
و شاعر نمیدانست که شعر چه خوابی...
اسب آمد نزدیک، نزدیکتر
زن آمد نزدیک، نزدیکتر
و چشمهای اسب را بازشناخت
و درچشمهای اسب، خود را
وآه کشید
و آهِ آرامِ یک زن
معادل است با شیههی بلندِ یک اسب
ای اسب
که همیشه رهسپارشدن بودهای و رفتن
اما من بهجز زنِ منتظر
چه میتوانم باشم؟
کاش
در شعر «آتشی» به هم میرسیدیم
و در «اسب سفید وحشی»
به تکثیرِحافظهها میپیوستیم
امروز عصر بخت، یاری کند
دو سطر در صفحاتِ روبهروی هم میایستند،
باد که بوزد
چه بوسهها که به هم نمیرسد
و کتاب بسته شود
چه آغوشهای مضطربی که
درتاریکی گشوده نمیشود...
که اسب، شیههکشان
به پیشباز زلزله
بر دو پا به هوا برخاست
و کافه با دیوارهای عفونی وهوای تبآلود
با فنجانِ قهوه،صندلی خالی
میزِ مستطیلی
دسته گل سفید و زن
و پنجره واسب
مچاله و له شد
در مشت من!