از حرفهای شما
آنچه در سیم تلگراف مانده
آرزوهای بزرگ نیست
کلمات کوچکِ سرخ است
که ناگهانِ پروانه را
میخنداند.
من
سوگند میخورم
که امروز
فردا را نبینم
روی شاخههای درختی نشسته
و فنجانِ قهوهاش را
به سرکشی
سرمیکشد.
زخمهای عمیق
عمیقتر میشوند
و تو
سبد توت فرنگیات را
روی برفها
روشن میکنی.
بیا زن
بیا
روی این صندلی بنشین
و صبحانه را
تصمیم بگیر
وقتی کلمات
فانوسِ جوان را
روشن میکنند.