کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

متولد 1369 شیراز، ساکن گچساران

می‌خواهم یک نام را فراموش کنم

می‌خواهم یک نام را فراموش کنم
تا بارانی‌که می‌بارد عادی‌تر از همیشه، در آستانه‌ی آبان باشد 
ماهی معمولی از فصلی معمولی تر 
یک برگ/ یک قرن/ هزار سال
می‌ریزد از شاخه‌ها و من، نامی را می‌جویم
یک‌نام که در گوشه‌های تاریک همیشه خود را پنهان کرده است 
آدرس خانه‌اش را از درختان پرسیده‌ام
اما هیچ‌کس با من حرف نمی‌زند

پیش از این گفته‌ا‌م  «خسته از شنیدنم
وقتی هر کلمه می‌تواند معمار دیواری تازه باشد 
می‌خواهم نگاه کنم 
نگاه»

اما، نوری نیست که تصویرت را در دایره چشمم بسوزاند 
صحنه در سیاهی می‌لرزد

سرد است زمین با تمام ریشه‌هاش
از درون یک قبر 
در انتهای عالم
از این‌جا با تو حرف می‌زنم

در گوش اولین برگی که بر شاخه می‌لرزد
صبحی را پنهان کرده‌ام 
یک صبح با تمام اجزای حیرانش 
زنی از خواب بیدار می‌شود
به سمت آشپزخانه می‌رود
 پنجره را باز می‌کند
و باد برگ سرد میلادش را از درخت‌های افرا به خانه دعوت می‌کند
بوی انجیر‌ها و انارهایی که می‌ترکند
و حرارت دلتنگی، آفتاب رنگ پریده‌ی پاییز‌های فراموش شده را روشن می‌کند.
انکار، نقابی زیباست بر چیز هایی که نمی‌خواهیم به یاد بیاوریم
به اتاق دخترت می‌روی
چراغ را روشن‌ می‌کنی
و شبنم افتاده بر پوستت تکان می‌خورد
زیر پوست نازکت چشمه‌ای هر شب ظهور می‌کند
جاری می‌شود در ریشه‌های زمین
و من به تو سلام می‌کنم
از تنگنای زمین 

برگ را بو کن
برگ را به خانه ببر
و به سردی‌اش فکر کن 
به ریشه‌اش که قلب کورم را نفس می‌کشد 
لمس‌ دستت خونم را گرم کند

ای گمشده در این ساعت 
در مکانی که می‌خواستی مثل درخت‌هاش خانواده‌ای داشته باشی 
ای خوابیده در این دقیقه
برگ‌هایت را جا گذاشته‌ای
یا شاید...
شاید 
به تعداد تن‌های خورد شده به زیر پا
تردید 
به تعداد بریده‌های تنم
امکان

در ساعت 2:59 دقیقه‌ی شب
کسی را جا گذاشته‌ای 

می‌خواهم یک نام را فراموش کنم
تا بارانی‌که می‌بارد عادی‌تر از همیشه، در آستانه‌ی آبان باشد 
ماهی معمولی از فصلی معمولی تر 
یک برگ/ یک قرن/ هزار سال
می‌ریزد از شاخه‌ها و من، نامی را می‌جویم
یک‌نام که در گوشه‌های تاریک همیشه خود را پنهان کرده است 
آدرس خانه‌اش را از درختان پرسیده‌ام
اما هیچ‌کس با من حرف نمی‌زند

پیش از این گفته‌ا‌م  «خسته از شنیدنم
وقتی هر کلمه می‌تواند معمار دیواری تازه باشد 
می‌خواهم نگاه کنم 
نگاه»

اما، نوری نیست که تصویرت را در دایره چشمم بسوزاند 
صحنه در سیاهی می‌لرزد

سرد است زمین با تمام ریشه‌هاش
از درون یک قبر 
در انتهای عالم
از این‌جا با تو حرف می‌زنم

در گوش اولین برگی که بر شاخه می‌لرزد
صبحی را پنهان کرده‌ام 
یک صبح با تمام اجزای حیرانش 
زنی از خواب بیدار می‌شود
به سمت آشپزخانه می‌رود
 پنجره را باز می‌کند
و باد برگ سرد میلادش را از درخت‌های افرا به خانه دعوت می‌کند
بوی انجیر‌ها و انارهایی که می‌ترکند
و حرارت دلتنگی، آفتاب رنگ پریده‌ی پاییز‌های فراموش شده را روشن می‌کند.
انکار، نقابی زیباست بر چیز هایی که نمی‌خواهیم به یاد بیاوریم
به اتاق دخترت می‌روی
چراغ را روشن‌ می‌کنی
و شبنم افتاده بر پوستت تکان می‌خورد
زیر پوست نازکت چشمه‌ای هر شب ظهور می‌کند
جاری می‌شود در ریشه‌های زمین
و من به تو سلام می‌کنم
از تنگنای زمین 

برگ را بو کن
برگ را به خانه ببر
و به سردی‌اش فکر کن 
به ریشه‌اش که قلب کورم را نفس می‌کشد 
لمس‌ دستت خونم را گرم کند

ای گمشده در این ساعت 
در مکانی که می‌خواستی مثل درخت‌هاش خانواده‌ای داشته باشی 
ای خوابیده در این دقیقه
برگ‌هایت را جا گذاشته‌ای
یا شاید...
شاید 
به تعداد تن‌های خورد شده به زیر پا
تردید 
به تعداد بریده‌های تنم
امکان

در ساعت 2:59 دقیقه‌ی شب
کسی را جا گذاشته‌ای 

امید هژبری