بر تپهای از این دوردستها
سوت ممتدِ قطاری شکسته میشود
دختری متولد میشود
با النگویی سفید در دست
و گل سرخی در موهایش
دخترك فکر میکند جِلسومیناست
و یک نفس میدود روی نقشهی جغرافیا
یا روی جادهی بیانتها
یا...
و زامپانویی که منم
من فکر میکنم
روی جادههای بیانتها همهی دختران زمین جلسومینا میشوند
و جهان مزهی توت و تمشک میگیرد
کنار یک مهمانخانهی کوچک سرراهی توقف میکنیم
قهوهای پاکت سیگاری و قرص نانی سفارش میدهیم
و به رنگهای تابلویی نگاه میکنیم
که دارند میریزند
انگار باد وزیده است
و ما مسافران خوشحالی هستیم
که تا آبادی راهی برایمان باقی نمانده است
ما نان و پنیر و سبزیهای تازهای که چیده بودیم
به هم تعارف کردیم
فروشندههای دورهگرد نان و شراب میفروختند
ما با هم جشن کوچکی گرفتیم
دخترك سپیدپوش بود
دخترك راهبهای سپیدپوش بود
که شام آخرش را با من جشن گرفت
سوت ممتدِ قطار شکسته شد
گوسفندی سفید در جاده متوقف شد
سیاه شد
خرگوشی تیز پرید توی چشمهایم
سیاه شد