جانم را
به زمین میکوبانم.
جهانم را تکهتکه
به بال ِ کبوتر میبندم وُ
به آسمانی میپرانم که
آبی را قی کرده است.
مرده ی ناجوری شدهام
این نیستی ِ ناب اما
هنوز سنگ ِ نشان ندارد.
اگر شد یک لنگه کفش ِ لبپرزده از دلمه را
گوشهای بگذار
تا صاحبان ِ مصیبت
رد این پرت شده در مفقود را
پیدا کنند.