اگر نه تشنه بود
چرخ چاه چرا خشک میچرخید
و گریه روی کتفهای خسته
فایز دشتی را جیغ میکشید؟
بغض روی صورتم
گسار بسته
که سنگ مَد میشود
در چشمم
و ایستادن از پاهایم
نمیچرخد
غضروف روی انگشتهایم
سنگ میبندد
دیگر ساحلم نمیشوی
تمنّای خالی لیوان همیشه تشنگی است
من سنگ افتادهام
و صورتم بیابان دشتی را
تمام میکند:
آفتاب در بیابان سبزه میچیند
و استسقاء عطش کشت میکند از تابستان
فایز تمام تنم را شخم میزند
□
هزار ماهی مرده
شنا میکنند کنارِ دهانم
بوسه در لبم دهان باز میکند اما
تو چشم به پنجرههای کنسولگری بستهای
و من با غضروفهای سنگی
مرغهای دریایی را از مدِّ دریا به جزر میبرم
عصر رویِ کتفهای دریا
مد میشود
خبر خوش نمیشود
اما
که «بوسلامه» در شهر
قلیان چاق میکند
هنوز از مد دریا
جزر میروند مرغهای دریایی
و چشمه در سنگ میجوشد
و چاه در ارتفاع هم
مرطوب میآید و غمناک
پلکم تمام چخماق است
و غضروف صدای شکستن دارد
که آتش تمام چشمم میدود
- تسخیر آفتاب به کجا میرسد؟
که آفتاب خانهزاد بیابان است
و استسقاء خانهزاد تابستان...
... چشمان رنگی از انتهای دریا میآمد
وقتی خورشید هاشور کامل ابر بود
در خودم ایستادهام
که تو از عمارت کنسولگری
به دریا ریختهای
و فایز دشتی
گندم درو میکند
از صورتم:
پری پیکر بت عیسی پرستم...
دور تر از رفتن
سایهات شسته میشود
در موج
و من دستم جدا نمیشود
از ابتدای کوچه
که فایز روبروی کنسولگری
قلیان میکشد