کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

متولد ۱۳۷۳، یزد.

تلماک

به دوستی که فعلاً از بردن نامش معذور خود و او هستم»

کیست که راه را نمی‌خواهد
در قطار یزد - تهران بمیرد؟
کیست که با پیراهنی سیاه
شن‌های گریسته را به دست‌های خود یاری کرده است ؟
دوم بودنت     شخصی‌ست
که ادامه‌ی باد را برای ماهیان یتیم می‌
خواند
و در پنجره‌های قطار               به خودش خیره می‌شود

فرار از مد در پاهای ما به تدریج بلوغ بود 
خواب بودیم        سال و ماهی که آب در استخوان می‌رفت
و صاعقه می درخشید
تا هر غریق را برای ما نورانی کند
اما رخت‌های امروز تو           از غرق شدن در خاک‌ها می‌گوید
از رفتن با رودهای رفته
از افتادن به عزا
                       و سقوطی که می‌خواهد                                                       آب را به جای تو بزاید.
اشک بر پیراهنی تیره چکیده‌ی یک بیابان را به هیئت شوره ها تا حمام خوابگاه با تو خواهد برد
انتهای این سفر مثل رفتار شیشه ها در شب           مات و اندوهگین است
استخوانی از تو سبک تر نخواهد شد
به نمور تن خواهی داد       و یک اقیانوس خاک گرفته را در حدود انقلاب با پاهای بیحس خود حمل خواهی کرد
این را کسی یقین دارد که از نور کامل ماه لب هایش را خیس می کند
این را کسی یقین دارد که روبروی آینه ایستاده است و هرگز از مد نمی گریزد
و با تکه‌هایی شرجی از وجدانی که برایش مانده پاهایش را در خاک گلدان مخفی می کند
او که با سکوت‌هایش لهجه‌ای داغ دیده را در کابوس‌های خشک و خالی تو به ارث می گذارد

باید از تو برای تو بگویم
و یک تماس تلفنی کفاف گلوی در دریا را نمی‌دهد
در ضمنِ این فاصله نیز
من هنوز آنقدرهایی شرم دارم که وقتی چشم‌های تو را هم نمی بینم
هر چه هست       از دهانم       مرگ هر ماهی را بی هیچ مبادا     بیرون نریزد
و معذبم که شاید صدا
آن اتفاقی راکه در گلوی من مانده است         با بغض فرو دهد
پس نامه‌ای می‌نویسم و سواره‌های نَفس را در خطی که نبض ِ انگشتانم بر سفید می‌گذارد 
پیاده می کنم:
صبحی را در هلاک شیهه تازه می خوابی
می خواهی بخوابی ببینی بیابان نبوده است 
شبی که از پیشانی ات      گرفته   می گذرد
سر از درد به سم ها که می گذرد
می خواهی بخوابی ببینی به رویا که خیال کنی        دوباره از مادر زاده می شوی
و دایره های نجابت در زهدانی از ابر شسته می شود
شستن خون از عروسی گریان که لکه ها را به نگاه مرد می بخشد
و کنار می آید                      با ملحفه ای چروک از کناره های خونی
                                           با عروسی در آینه که از شکم بالا می آید.
هر روز صبح به خواب می روی
لاشه ای دوار در پنجره می سوزد     و زیر پلک تو را خون می بَرَد
می  خواستم ننویسم      اما زیر پلک را    نورهای لاشه برده اند
روز دایره می زند
و در پلک های بسته تصویرهای تشنگی نعره می کشد
روز دایره می زند       و نَفَس های فاجعه بر لب های لال می دمد
چه سیاه است ماه مرده     که در انگشت های کامل تو به خواب رفته بود.
تن مرزهای رعشه است    وقتی خواب می بینی
که چشم های شاعری آشنا را 
کابوس با لباسی آبی در بیمارستان راه می رود
و برای دردهایش شعر می خواند
شعرِ آن   که دوست دارد هنوز       بخندد    شعر بگوید     وَ دوستان تازه پیدا کند
از صدای مادرت با صدای تلفن به خوابی دیگر می روی
و دوم بودنت اینجا آنقدر شخصی ست
که تاریکی را می نویسم      که کلمه های کورم را به نام خواب هایت
خواب های دیگری هم داری که لمس می شود از آن ها
دست های تشنه ات 
و آن غمی که می شود       شب های تابستان زیر نور چراغ نگاهش کرد.

بلند می شوی یک ظهر از خواب های مه
و سری که سقوط می شود و سقوطی که عمیق می شود     در سرخ های رسیده
زمان روی سینه ات نشسته    گره می زند به رگ ها
اضطراب        نبضی است که می خواهد
مجسمه ای را در چشم های دیگران تمام کنی 
از مویی که نمی زند به سفید       که ادراک در دست های تو سنگ شود
محضِ جوانی و جوانی مرزهاست
شباهتی به شیهه ها داشتن
در زخم هایی که آنکه می زند در آخر نیزه مقتول باشد
وسواس دارد که مقتول باشد
وسواس دارد که قاتل باشد
وسواس دارد که این مجسمه کامل باشد.

به یکبار هم عصر است
نور در التهاب ریه هایت         سایه ای از آرام را می درخشد
شانه می زنی      می پوشی   و در را        با وعده سلامی به او
(تا به چشم مادر!)
که زنده ات نگاه داری       می بندی
اکنون یک خیابانی
که تماماّ از اندام است و سری که در بالای خود ندارد
غیاب فکر را خیابان عذاب می کشد
آینه هایی ست که از تصور تو می شکند
و در دیوارهای مخروبه که انتظار غروب‌اند        قرار می‌گیرد
قرار انفجار و پخش سایه در آب‌های ریخته
قرار یک رود        که تا نیمه‌ی آسمان       ماهیانش را بالا آورده است
گاهی اندام هایت به میراث بغض شکسته می شوند
گاهی بر خاک های تاختن پیاده می شوی و سُمِ گلوله را در جنازه‌ای که راه در غیاب زندگی می برد محکوم می‌کنی

از من می‌خواهی تشریح اجساد را به تاخیر بیندازیم
و تو     به عدالت مرگ ها فکر می‌کنی
گاهی بر یال های آوازت گل های سکوتی
مردابی که درهای غروب را به سینه می گشاید
و تا گلو در عقده‌های خود فرو می رود
می‌خواهی حرف بزنی    با همه حرف نمی‌زنی     یا همه حرف‌هایت را
زمان از دانایی مضحک آتن –که همه چیز را به همه می‌گفت- سال ها پیرتر شده است
و قرن ها که میخ های مسیح را به تن دارند
و آخری را و آن کلمه آخری را 
از غار به دهان می برند
اذان از غروب که بلند می‌شد          تازیانه بر سرت
جایی امن برای بودن می‌خواستی 
تا دیوانه نشوی      تا قسم نخوری که یک روز دیوانه می شوم
خیلی چیزها را درک می‌کردی
می‌دانستی که در مرزها قدم برمی‌داری
و درک دقیقی از هیچ داشتی
به انتحار فکر کرده بودی
و فکر انتحار را با چشم‌های بسته می‌خواندی.

در پرده آخر با حضور آسمان 
ستاره ای مرده هنوز بر شانه‌های شب است
سقف خانه را به خستگی دست ها آویخته       بالا می‌بری
و سلامی می‌دهی به وعده های سلام ات
که مادر ببیند هنوز زنده‌ای و نفس داری.
اسبی که با غرور می‌رمد از تمام سوارها        پرده را از پنجره کنار می زند
یک عکس رنگی از ماه
آیا می توانست پلک‌های بریده و نعل های گل آلود را آرام کند؟

آتن جوانمرگ می شود و سیکلوپ ها به آسمان می‌روند تا شب را به اسارت چشم‌های خود به نقره درآورند. غروب ها که لاشه ای نورانی از گلوی سیاه کوه پایین رفته است می نشینند و نگاهشان بر خاک می افتد خاکیان نگاهِ ستاره بر آن ها می کنند
آن های ترس را در اقصای فضا ستاره می‌نامیم و با دلتنگی های خود به دیدن غول‌ها آرزوهای بزرگ می‌کنیم
بزرگ         به پای فاصله‌ای که غربت را عزیز دارد
و نفرین را از باران‌های بی ابر بر سیاهی پوست بریزد
تو می‌توانی نامت را         وقتی نزدیک آینه         مکثی به دیدنت داری
مهیب بگذاری
باید بگذاری که مهیب پر به راه بکشد
و در هوای راه         دور دستی را بجویی که تقدیس دردهایت کند
به  مسیح فکر کن که در آسمان‌ها خیانت نمی‌بیند 
به فواصلی که غول‌ها شب را برای خوب بودن می‌آموزند
به محشور شدن با ستاره‌ها فکر کن
چرا که تطهیر سینه‌ی خود را مهربان تر از نیزه‌های تو می خواستم 
چرا که من از تو می گریزم
عینا از همان چیزی که پدرت را با دیدن چشم‌های فرزندش برای اولین بار ترسانده بود
که معمولا به راه های دور می رفت
که معمولا  معاش دهانی باز برای بهانه بود
 برای او که از آفتابِ اینجا و سکوت زنش پلک های خود را بر حذر می‌داشت
چرا که من از همراه شدن با تو در این سفر گریخته‌ام
وقتی که خورشید خود لاشه است و اشک ها را به صعود نمی خواند
وقتی گریستن سیلابی ست که ابتدا گریان را مغروق خویش می دارد
به محشور شدن با ستاره ها فکر کن
***
یک روز وُ یک شب
آینه را می نویسم
که روزهایی هم هست که تو آینه را دوست داری
وقتی هر سپیده می روی بر نیمکت‌های لاله می نشینی
می خواهی خیال کنی
اینجا را صبح لاشه بیرون نمی آید
و مرگ می تواند در بوی آفتاب تعمید شود
از سرخیِ سرخ به پروانه های در چشم
با حواسی پرت کبریت می زنی        و فاصله در دودهای سرزده می میرد.
یک روز وُ یک شب
از اسب های تعزیه و منخرین شام
از بوی سفر
به دوستی که می‌داند             در قطار یزد – تهران قرار مردنش نیست
آینه را می نویسم
اول بودنم
شخصی ست که خود را از گناه خود 
خواسته از آب‌های مفلوج که برادر باشد
و مرداب به آبی که دارد             ناتنی توست.

تو عزیزم تباه شده می روی 
که نمی شود تجسم کامل خوبی بود
خوب نمی شوی 
هلاک این شیهه آبی را از گلوی مجسمه می‌رباید و نیزه‌ها تن اضطراب را از سر می گیرند
گوشی را خاموش می کنم و فکر می کنم چگونه می‌شود با خیانت و شب‌های خود کنار بیایم 
چگونه مردی که جاده‌ها را غسل داده است ادامه‌ی زندگی را در غیاب تو به عروسش و لکه‌های در چشم مانده عادت دهد
چگونه بمیرم که خاک از ناخن‌های من نگریزد؟

معین عباسی