گرد میشوم در خودم
مثل زمین
میچرخم و آ سمان خالیست
سُر خوردهام بر لیزْمردگی
شبیه ناتمامی که یورتمه میرود تا خودش
*
شهر زبانش پریش
و روانش روانی شده است
باغچه خاکش پوک
و دستهای فروغ سبز نشد
اغتشاش صرف شد به حال استمراری
در گلوی شهر
زبالههای بی طرف
و نامهای کوچک کبود
*
تنهای ما خلاص
و گیج مثل مدام
که از آب به آتش
و از باد به خاک
پناه بردهایم!