این پردهی مخملیِ منگولهدارِ چینچینِ تمامقد تا نوکِ انگشتهای پایت را کنار بزن از رویَت
بگذار چشمهایت را ببینم
که چطور نشستهام در تُنگِ بلوریِ آن
آن دایرههای شفاف
آن سرمای سفیدِ سوزان
آن نگاهها که عبور میکند از من و نمیبیندم انگار
که چطور نشستهام
و تنها یکجا مانده برایم که نگاه کنم
یکجا را فقط.