آسمان تکهتکه بود آنروز
باد در برگها رها میشد
ابر و خورشید... نور با سایه
سایه با نور جابهجا میشد
راه میرفت و بار تنهایی
روی دوشش خودی نشان می داد
راه میرفت و قار قار کلاغ
با قدمهاش همصدا میشد
کوچهها را یکی یکی طی کرد
ناژوان روبهروش پا برجا
پیش میرفت و ماندهی نفسش
پک به پک وارد هوا میشد
از همان پل عبور کرد و رسید
به همان صندلی همان صحنه
به همانجا که آخر قصه
داشت آغاز ماجرا میشد
چهره در چهره، صندلی، پاییز
وزش باد، نمنم باران
و سکوتی که یک بغل سرما
وسط حرفهاش جا میشد
یاد آنروزهای سرد افتاد
روزهایی که سرد میخندید
روزهایی که سرد میخوابید
روزهایی که سرد پا میشد
دیر بود و به خانه برمیگشت
داشت کمکم غروب میآمد
صندلیهای ناژوان هم باز
میزبان کلاغها میشد