خانه ام قبر تنگ و تاریکیست،
کرمها میجوند جان مرا...
رفت و از یاد برده انگاری
گورکن، گور بینشان مرا...
زنده در گور کردهاند مرا
مردهای عشیرهام با زور
تا که فریاد من به کس نرسد،
اول از خاکها دهان مرا...
کاش که نشنود مسلمان و
کاش کافر نبیند این غم را
گوش خود را کشید هرکه شنید
شرح اندوه داستان مرا...
روح من در مترسکی رویید
در تنش مثل غم، حلولیدم...
بر کلاغان، پیمبری کردم،
دوختند عاقبت دهان مرا...
راه امرار زندگیم این بود:
«می دهم جان و درد می گیرم!»
قرنها می شود که عزرائیل،
تخته کرده درِ دکان مرا...
پای ابلیس در میانه نبود...
جای من این سکوتخانه نبود...
خانهی من به عرض شانه نبود...
تنگ کرده لحد جهان مرا...
خانهی بیست سال بعد از این،
روی میزت نشسته تندیسم
قلب سنگت مدام می گیرد
عصرها باز هم بهانه مرا...