خودم را نمیدیدم
اما تو را نه!
نشسته بودم چهره به چهرهی سنگ
و اگر ماه هم بر من میتابید
چنان قوز کرده بود
که بیچهره مینمود.
خاطراتم تجزیه شده بود
در ناپیدایی اتاقی،
که انگاربا خرد کنندههای خاص
بارها ریزریزشان کرده باشند
فصلها از منظر ِهیچ میگذشتند
و بیچهرگی چنان چهره کرده بود
که لیوانهای یکبار مصرف
رخ ِ بازی شطرنج شده بودند
آن هم بر صفحهای
که خانههای بیسور وُ ساتش
سطلهای دهن دریدهی آشغال بود.
جهان
بی رقص ِ رنگهای از یاد رفته میگریست.
و نمیشد عاشق ِدستهای کوچک ِ بیرمقی نباشم که
به میهمانی رُفت وُ روبها رفته بودند.
نمیشد دلم برای تاه شدن
کمرهای پیچ خورده درتاه
قوز نکرده باشد.
پنچه در پنجهی سنگ بودم،
و سر که برمیگرداندم
در تنگنای روزگار
گونهام از شوخی سنگ ترک میخورد
و مایعی لزج
از جایجای گونهام کش برمیداشت
و میشد به شکل ِ مثل مرگ.
کسی سرگردانتر از باورهای بر باد رفته
سر بر گلدستهای متروک
دقیقاً با لحن ِ من، و یا شبیه این لحن میگفت:
«الله و اکبر!»
و الله اکبر، الله اکبر که
شعر می گذشت در حوالی ِ بیبوسه وُ بیلبخند
و سلسلهی گیسو
با چرخش ِ دور گرفتهی تسمه
چنان خط میخورد که
که زیبایی در چاله و چاه ِ ویل گم میشد
و خیالِ نانطفه بسته
باد وُ گیسو را سقط میکرد.
سنگ که دهان میگشود
گویا باد از تلخترین خاطرات ِقطب میآمد
و روحِ آدمی در اولویت ِ یخ زدن بود
و قندیل میبستیم گروهگروه بر بند وُ دربند عاشقی.
زبانم لال
که کم مانده بود در چهارچوب سنگ
ماغ بکشم از شیارِ شخم
اما ستون فقراتم چنان تیر کشید
که آن بود را
بالا آوردم بغل ِ دیوارهای مستی شبانه.
روبهروی سنگ ایستادهام.
صدای سنگ بر من میبارد.
سنگ، صدای سرفهی سینهام می شود.
صدای سنگ مرا به سمت ِ گورهایی میبرد
که شکستن ِنامهای رویشان
به آیین ِآیینه میمانند
که منشور ِمنتشرند.
از تو که میشناسمت ممنونم
که مرا به سمت محالِ نا نبودن بردی.
و در ناگفتههایت میدانستم
گاه کابوسها میآموزانند که رنگ های روشن
از کمانهی رنگین کمان
به سمت هم می دوند
تا در ایستگاههای انتظار
با بافه ای از «دوستت دارم» همدیگر را
بغل کنند.
رو به روی سنگ ایستادهام.
تو را به عریانی ات در دی ماه قسم
این بوسه وُ این اشک را
روی آن بازوان نحیف خالکوبی کن
تا بدانند چقدر دوستت داشتهام
و دوستان نادیده را هم
بسیارها دوست داشتهام.