درختان در اتاقم ايستاده
سيگار میكشند
كمدها خالی
كشوها پر شدهاند از عكسها و عودها
دست كسی نيست
سربازان اندوهناك به درختها
تكيه دادهاند
اتاقم مركز عملياتیست
به نام عشق
پنجره را باز میكنم
رمز ِ جنگ را از ياد برده ام
اما راز پيروزی از چشمهام میچكد.