بادکنکها با آب به زمین برگشتند و
خیس در هوا معلق ماندند
رو به روی پنجرهای که سالها پیش بود و حالا
قابش را به چشمهای من داده است
عینکم را برمیدارم
چشمهایم را میمالم
آب را میگیرم از دست پیراهنی
که هر روز از جسم تو پر میشود
و پیش میآید
تا نخستین دکمهاش را باز کنم
به معجزه باور دارم
به شعر
به آبی که از هوا سبکتر است
و سایهای که دست سنگش را گرفته از کوه بالا میبرد
بالای قلهای که سالها پیش بود و حالا
سنگینیاش را به شانهی من داده است