روایتِ اشیاء است با تاریکی
رؤیتِ شبانهگی در خطوطِ نورانی
که انگِ سیاهی را
بچسبانی به دهانِ گشادِ شب
در خلاصیِ تزویر
جثّهی نحیفِ روشناییِ لمیده بر کف اتاق
در مقابل تاریکی است با دخمه
به کنار زدنِ پردهای
یا گشودن پنجره
به تلنگری
در این شیبِ تند
دستهای در آستین خوابیده را بشورانی
زبان بچرخانی در مسیرِ تلاطم روبرو
که هرروز
در جراید فردا
مصیبتِ وارده را تسلیت نگویی
و برای اهل خانه
قبالهی فلان زمینِ نداشته را گرو نگذاری
سیاهیِ بلعیده است در گلویی مُرده
التماس سپیدیِ بیرمق
که بالا بیاوریاش به کرّات
حبسِ نامفهومِ نور است در شیشه
به تابیدنی ازلی
که آنها
هی انگِ سیاهی را بچسبانند به پیشانیِ بخت
و تو یاد بگیری
هی
ستاره بالا بیاوری