کسی را به من نشان بده که در خلوتی سایه دارد و نمی نویسد هر روز روی دیوارِ آشپزخانه نیازها را
کسی را که ایمیل هایش را ناشناسی با یک نفس عمیق چک نمی کند
کسی که نیاز نداشته باشد به پست کردنِ «به تماشا چه حاجت است؟؟»
کسی را نشانم بده که نشسته زیر بام یک ایستگاه
و نگاه نمی کند آدمِ ایستاده روبرویش را
صبحی به من بده که بی زنگ بدمد با لحافی سفیدِ پررنگ
کاری به من بده که دوست نداشته باشم تمامش کنم و حرفی که از تو بدزدم
مثل چراغ یک ماشین که چشمک نمی زند گاهی
بگذار باشم فقط و از من نپرس چرا
بگذار یک روشنفکرِ عارف باشم و با تو ننشینم اما تو را دوست بدارم
بگذار که سعی نکنیم هم را بفهمیم
بگذار ترجیحا تناقضی باشم در یک بی مهریِ تمام حل نشده
بگذار بوسیده نشوم و بوییده نشوم و شنیده نشوم
بگذار در لباس های زیبایی که می خریدم زشت بشوم کم کم
و هم را نشناسیم
بگذار روزی برسد که نگوییم آری،نگوییم نه و ننویسیم چه فاجعه ای می رسد بی انتخاب
تو من را انتخاب نکردی
و من خیال کردم که تو را انتخاب کرده ام
یک خیالِ واقعی
یک خیالِ عادی
آدم های عادی چه کسانی بودند اگر نمی خواستند جایِ ما باشند؟