ننه جان اوزاخ یره گِتمرم
دیدی : جانم قاپو دالو دا غربت ده
یعنی حتی پشت در خانه غربت است
راست می گوید پس چگونه می شود را از درهای این غربت عبور کرد
دور یعنی کجا و پشیمان از راه از راه از درها
من درهای بسیاری تعلیم داده ام در قلبم که هیچ اشاره ای به بیرون ندارند
اما می شود خودم را لحظاتی پشت آنها ببینم
و اینکه دوست داشتم خودم را به یکی از اتاق های انتهایی قلبم راه بدهم آنجا که خیلی تاریک است
اگر چه درهای روبرو زبان هم را می بندند و عبور را تلخ می کنند
طعمِ این غربت برای این همه دهان کم است
یک آینه جیبی در غربت چهره ی آدم را مشکوک به مرگ نشان می دهد
نه آن مرگ که اراده جسم بودن را از تو می گیرد
آن مردن هم نه که درخت هایی کنار اسمت می رویند کنار سنگ
و فرصت رویش را
صدای بزرگ شدن ریشه ها ست که از یقه ات میزند بیرون
فرصت همیشه مردن را فرصت همیشه است
او اجازه می دهد درخت هایی هر بار بی شناسنامه و بی کفش از مرزها بی جهت بدوند بدوند بدوند
درخت هایی که زبان مادر را فراموش کرده اند
و همدیگرا به اسم مردن صدا می زنند
زخم به زبانِ مادری ام یعنی یارا
مِن اورکم یارالوب
یعنی قلب من زخم شده است مادر
کجا می روی باید نام تو برگشتن باشد
درخت ها چگونه از گلوی آدم بالا می آیند
همین درخت ها که فکر می کردیم خوابند
یک روز از خواب بیدار می شوند مرزها را می بلعند کفش ها را می بلعند می نشینند به ما می خندند
ابرها چقدر حالم را می گیرند
هوا خاکستریِ رنگِ گنجشک هاست
کلاغ های زمستان این چنین صبح می نشینند روی زبانت
ساعت هفت ونیم صبح ست
مادر پشت در
روی پله ها نشسته
کلیدش را گم کرده
و
احساس می کند بدونِ در ددد چقدر غریب است