سر بر شانههای سنگین دیوار میگذارم
چیزی باید بکوبد نگاهم را
بر چشمهای دیواریات
چیزی مثل گل،
در آفتاب دراز یک خیابان
چیزی مثل پلههایی کهنه
که به سلولی انفرادی می رساند خونی تازه را
چیزی شبیه یک مسکن تخدیری
به گونههایت زل میزنم
به ذهن آشفتهی دیوارِ پشت خندهات
و سینهات
که به خواب رفته بر سینهاش
و فکر میکنم به آخرین احساسی که توقف کرده در آن؛
با ناخنهایم سینهی دیواریات را میشکافم
دیوار را میشکافم
چیزی نیست که برای من باشد.
آن چیزی نیست که برای من باشد را
برمیدارم
برای مردی میبرم
که چشمهایش دری ست متروکه در انتهای کوچهی تاریک
حجمی ناچیز از آن در دستانش میگذارم
مرد
خاکستر سیگارش را میتکاند
دستش کشیده میشود بر گونهام،
بینی و دهانم
و زیر سینهام به پایان میرسد.
آن چیزی نیست که برای من باشد را
برای زنی میبرم
که ساقهایش
و رانهایش
و گودی کمرگاهش
درگیر انقلابی مخملیست؛
حجمی ناچیز از آن در دستانش میگذارم؛
برای زن
گریستنش را
و تن به بادی در سفری بیبازگشت سپردنش را
پیشگویی کرده بودم؛
نگاهی عابرانه اما؛
او را عبور داد از خیابان.
همهی آن چیزی نبود که برای من باشد را
از خیابان به خانه آوردم
جمجمهام را شکافتم
و چون گیاهی بیقرار در کاسهی سر کاشتم؛
گیاهی بیقرار که سالهاست
رفت و آمد درد در آوندهایش
جانم را از خیابانی دراز و پلههایی متروک
به لبهایم می رساند؛
گیاهی که هر شب به مرگ بدون تشریفات قانونی محکومم میکند
و هر صبح
به مسکنی عفو.