خیالم را از کجا تا به کجا کج کنم
که هم پروانهها همچنان بچرخند
و هم شمعها لهله بزنند
تا صبح
تو روزی گفتی خیال قصه است وقتی
آدمیزاد خودش توهمی رقیق بیش نیست
من
سر بر سینهی کدام واژهی باکره بگذارم
دست حلقه در کمر کدام عبارت کنم
که عاشق مثلاً
هر شب سر بر متکای خیس نگذارد
و خواب لبخنده و آتش نبیند
من
آبکی میشوم درپیتی میشوم وقتی خیال نمیکنم سیاسی میشوم
هرچه میکنم
لابهلای پچپچهای بپیچد و بپیچد که گم شود
از چشم هزاران گربهی آویزان از زبالهها
گرسنگی زل میزند به من
من روزی گفتم اسم مسخرهای است آتشکده
برای گودالی که روزی شعلهای در آن میرقصید و حالا
مادربهخطایی تو
کدام خیال را از کدام کجا به کدام کجا میخواهی کج کنی
که هر حرفی
نشان از غریزهای فرازش یافته است
آنطور که کتابها میگویند
و برای برخورداری از امتیازات عشق
عاشق بودن دیگر کافی نیست
و این حضور سرمایهداری است
در گوشت و چربیهای تنمان
از عطر بوسه و امتزاج آن با خاک میهنم
تا قتل و گلوله
بیش از یک وجب راه نیست
اگر ترانهای خواستم زمزمه کنم
دهانم را گِل بگیر
تا شاید واژهای دیگر
برای دوست داشتن
اختراع کنم.