فاصلهای نمانده
ریسمانی که با همسرمان شبها گره میزنیم
در خوابهایمان باز میشود و ما فکر میکنیم...
پلهای لعنتی!
اگر میشد نالهها بالا میآمدند
آنوقت هر اتفاقی به گور میبرد
آرزوی عبورش را از مرزها خواب به این طرف ما
(خیال میکنیم فقط خیال میکنیم
این بالها استعارهای از پروازند
هرچند در انتظار اولین اتوبوس یا پشت میزها کار
هی از ابر و آسمان و ماه میگوییم)
بال و پرواز و آسمان و ابر و ماه و هیچ پلی در کار نیست
باور نمیکنید
بیایید با ریسمانهای گشوده در خواب
همسرانمان را امشب از حلق بیاویزیم
یا درست در گراماگرم رؤیاهایمان
گلوی همدیگر را بجویم، بالهایمان را ببندیم
(بیایید برای یکبار هم که شده نپرسید
این چرندیات را در شب کدام شنبه یا صبح کدام جمعه بافتهام
مرا به شک نیندازید مرا دوباره نترسانید
پلهای لعنتی!
اگر میشد خوابها بالا میآمدند؟!