آنسو:
آهنگری نکردهام
در بلخ
اما سر دادهام
در شوشتر
آوازی
در همان گوشه
وُ بازارِ مسگران
زرد روی در سماعِ صلاحالدین
و سیاه از گناهِ نکرده
تلخ
وُ فقط.
بباز
سر
بر سرِ دروازههای بادِ خروشان
ببار
بر درِ بازارِ ابرفروشان
دستارِ نداشته باز کن از سر
بتاب وُ بتابان!
که آفتابِ مسین به صورتی سرایت نمیکند
ببین که زندانِ سایه است
سندان وُ پُتک
سیلیِ پنهان
(و تازیانهای از ذهن:
«بتاز... با اسبانِ باد... بتاز!»
گیسو به باد داده
آزاد-یال
وُ وزان
فقط)
اینسو:
باورِ گناه
آه... آهنِ گداخته در سینه
فروغِ شعلهی کبریتی در باد
میان ده انگشتِ خمیده
دو خیرگی به شب
و فقط یک تیرگی!