شب از خیلِ سیاهِ آدمیانِ خسته، زودتر رسیده
ایستگاه اما خالی است
قطار رفته
و ازدحام آدمهای امیدمردهی خاموش
بر ریلهای سرد
اینجا جای ماندن نیست
دریغا! خانه...
پایكوبیِ دیوانهوارِ دانههای برف بر پهناب رود مرزی
كورمال جمعیت از پی هم
كودكان زنگولهی تابوت مادران، از گردنهایشان آویخته
دامنها تا كمرگاه خیس
و قطارِ از گلِ درآمدهی آدمیان، در خندق آب فرومیرود
سنجكوبِ تندِ دندانها
و هنِهنِ از پا افتادهی مردانِ یخزده
بر دامنهی رود، كولهبارهای خیس، شعله را میخورند
شیون جغدهای كور است، بر بسترِ آتش محتضر
اینجا جای ماندن نیست
دریغا! خانه...
از رود تا جنگل خشك
چندین دروازهی بسته
توان بازوان هشتادوهشت مرد، همپای قدرتِ یكی دیرك نبود
و سیمهای خاردار چونان دهانِ گرسنهی سگهای هار
دندان به استخوان میرساندند
دیگرجایی برای ماندن نیست
دریغا شهر نزدیك! شهر همسایه! شهر امن...