به یاد مسافران خط 5
از اینجا شروع میشود که باید معرفه باشی به چیزی
شبیه باشی به کسی
تا حیات هرروزه در تهرانت را رسمی کنند.
نشان من اما برایشان نشانه نیست.
منی که از اعرابیهای کرجم
و در تهران با دست نشانم میدهند
و با انگشت خندهام میزنند
با چشمهای خودم به رویم میآورند که غربتیام.
این زنار که قلادهکردهاند دور گردنم
خفه که نمیکند اما
هوای تو مغزم را به درک برده
نمیفهمم
و در بدیهیات درماندهام کرده.
هوای اینجا به من نمیسازد.
هوای شهر نشانهدار، شهرهویتی
برای حالت بینشان من سمّ است.
هر روز
پلاکم را پشتم میبندند
و پابرهنه دراین بزرگراههای الکی
از غرب به شرق میکشانند
و عصری
بعد از چند زنگ تلاوت در گوش ساکنین مرکز
بعد ازآنکه با دست نشانم دادند
و داغ کفلم را سیر دیدند
دوباره به آخورم برمیگردانند.
قرار نبود ماندگار این عبوس شوم
برای این مرد ناتمام عروس شوم.
خمیدهشدم
بس که زل زدم به سنگفرشهای پیادهرو
بس که با دست نشانم دادند
و کودکان تهرانی از مادرانشان پرسیدند: این چیه؟
هر روز کیسهای از کتاب توی پالانم میچپانم
و یاد روزهای بلند قبل را نشخوار میکنم
و در هر قدمی در اشرفی اصفهانی تبعیدم را تمدید میکنم.
قرار نبود بمانم
و این هیکل نتراشیده را
که ده سال مثل مشک توی مترو تکانخورده بود ساکن کنم
اینها چقدر غریباند برام
با آن عطرهای تند افادهای
با این تن نزار من
اشک افتاده در خیابان
حال زار من.
اینها را به هرکسی نمیشود گفت، نمیفهمد، نمیگیرد
و روزی برای شهر خودم روضه میکنمش.
برای فرشاد که در اسکاتلند هم تمثالش پیشانی چسبیده روی شیشهی متروست.
برای کاوه
که هوایم را زنده نگه داشته.
برای کارمندان جزء شرکتهای خصوصی،
دستفروشانی که رفیق هرروز هم بودیم و حالا
دوسالیست خبرهم نداریم.
اینها، حالِ روز مرا میدانند.
و همخانههای تهرانیام، موالیانِ بدفهمِ کجم نمیگیرند
فقط بهشان بگویید
حالا که نجاتی از زنجیر نیست
وقتی که مردم
جسدم را در امامزاده طاهر یکجا کنند،
نه به این خاطر که شاعرم
یا مقتول پایتخت
فقط برای دلخوشی که در قطعهی مهاجران بومی آرمیدهباشم
و یاد شهر خودم، باد لای موهای ریختهام باشد
و اسم خاص حیاتم.
بنویسند:
متولدِ کوه
رؤیازده در شهر اقماری
دقکرده در تهران.