تن گرمت را بهوضوح به یاد دارم؛
میتابید
و صدای بازشدن یخهایم را میشنیدم
مردی بودم
که در شانههایش سنگ داشت
و رود ملایمی از قلبش میگذشت
آن سالها خدای تازهکاری بودم
و میتوانستم جهان را در هایکویی خلاصه کنم
تن گرمت را مثل روز به یاد دارم؛
میتابید
در مشت میفشردمش
خاموش نمیشد
بیشتر از ده سال پیش زنده بودم
و سالهای قبل افسانه بهنظر میرسیدند
ترس بود
خطر بود
زمین بود
مرگ بود
جنگ بود
احتمال ویرانی بود
اما تو هم بودی.
تن گرمت را به یاد دارم؛
میتابید
مثل همین ماه
که امشب عمداً بدر کامل است
آن سالها خدای تازهکاری بودم
که تو ساخته بودی
از خال لبِ بالاییات راضی بودی
و فکر میکردی در گوشهای گم در جهان
ماه
برای هیچ کامل است
و غرق لذت میشدی.
الان نمیدانم کجایی
تنها میدانم در این شب پاییزی
یکجایی میتابی
برای هیچ
و خرسندی
امیدوارم
در پاییزی با تو دیدار کنم
که زیباترین سال عمرش را میگذراند
دهانت را ببوسم
و باز
اشتباهاتم را از سر بگیرم.