ندانستم تو هم چون من پریشانی و بیتابی
تو هم عاشق شدی و مثل من شبها نمیخوابی!
اگر چه نیستی ردِ تو در چشمان من جاریست
شهابی بودی و رفتی، نمیتابی و میتابی!
گلایه دارم از تو، از خودم، از عشق، از تقدیر
گلایه از جهانی که پر است از عشق قلّابی!
چگونه میشود از عاشقی دم زد ولی هرگز
ندانی عشق هم دارد علامتها و اسبابی!
نگاهت کَی به من فهماند من را دوست میداری!؟
کجا حرفی زدی از عشق ای نیلوفر آبی!؟
کف دست خودم را بو نکرده بودم آخر که
تو دل گم کردهای و هرگزت دیگر نمییابی!
صدوشش روز ای کاش این زمان برگردد آنجا که
بسازم من بر آن تصویر تو از چشم خود قابی!
صدوشش روز!؟ نه! من یکصدو شش سال دیگر هم
همین هستم که میبینی: سرا پا عشق و بیتابی!
تو خاتون غزلهای منی اما خداحافظ!
ای آنکه مثل شعرت ساده و زیبایی و نابی!
تویی آن شاهماهی که مکانت قعر دریاهاست
نفسهای تو میگیرد در این محصور مردابی!
هر آنچه داری از آن هر آنکه دوستش داری!
من و یاد تو و عشق تو و این اشک سیلابی
من و اندوه بیپایان! من و شبهای قیراندود!
تو و خوشبختی و شادی، تو و شبهای مهتابی!
خداحافظ عزیز من! زمینت سبز و آبادان!
خداحافظ گل من! آسمانت آبیآبی!