سواران چالاک بگویند
آن اسب را چرا نتوانستم
به سرحدّات برانم
و این سنگ صحرا
که بر آن نشست کردهام
پیشتر آیا کوهساری نبوده است؟
آه سنجاقکها!
سنجاقکها!
که بال ِزرین گشودهاید
و تا چکاد نیزار
بالا پریدهاید
پرتاب ارتفاع مرا ندیدهاید؟
«اما اسب
اُخرای مختصری داشت
و سمها آنچنان فرسوده بود
که بیاختیار تراشهی اندوه میپراکند.»
یکی میگفت
و دیگری میافزود:
«گستره را مهی غلیظ پوشاند
چنان که کژاوه در بهتی عمیق فرورفت
کتاب منجم گشوده بود
که طوفان برخاست
در دوردست آبها
کشتی موعود به صخره خورد
موجودات و مقدرات پراکنده شدند»
آه حلزونها!
حلزونها!
که رفتار ملایمی دارید
و در پیشگاهتان
ژالهی صبحگاه
اقیانوسی شگرف و ژرف است
صدای مساحتم را نشنیدهاید؟
دیگر کدام ناخدا؟
که از بادبان برافراشته
به لاکپشت ِواژگون رسیدهایم
و در لُجه، یادبود ِنهنگی برپاست.