حالا به هر چه به فکر فرومیرود فکر میکنم
به اندوهی که لای موهای تو میپیچد و بازنمیماند
به رد گریه بر سگرمههای تو هنگام تلخی – تلخی ایام
به شیر دوشیدن مادرم
هنگامی که از گاوهای گرسنه به صحرا پناه میبرد
به رَدِ بخیه بر شانههای پدر
وقتی معدن هنوز
مکعبهای ذغال و خستگی را
از تناش به در میکرد.
دیگر به فکر امیدی از آینده را درهمین گذشته پنهان نمیکنم
فرق است با زندگی که زیگزاگی از تحمل و مداراست
با اقرارِ به زندهبودن.
اینجا سرزمین فرصتهای پارهپای پاهای ویلچرنشینِ مردمانی بیقرار و شکسته در اعماق روزمرهگیست
اینجا فرصت از گیاهان به صبر برنمیآید
و دست طبیعت است در دستهای بیپناه کودکی
که فال میفروشد و عروسک عروسک فراموش میشود.
یک جای این بیتابی و تنهایی، تهدیدِ به مرگ را پنهان از چشمهای زندگی دارد
که هیچ ربطی به هیچ کجای زندگی ندارد.
دیگر به هرچه فکر میکنم از فکر میپرد
و اندوهی که از لای موهای تو اینگونه تلخ
اینگونه تصویر به خودفریبی و ابهام زندگی دارد
باور نمیکنم.