بگویمت از میان دیوار
که ابر دمید به تمام خیابانها و خاکیها
و صراحتِ سقفها
و کلاغها
و کوچهخلوتهای اتاق
با ذکاوتی بهغایت ترسان
- که تو در کارِ تکلفی که خیرهام نمیشوی-
پراکنده شدی
گربهای به گربهای خزید
از یاد برد استخوانبندیِ کاغذیاش را
و زمستانش را
که تابیده بر جنبش دیوار و نمیبینمت
از میان دیوار
بگویمت همین که محو میشوی به شیشههای آجرنما
مساحتی از ماهوت، ماهوت، ماهوت
وَ گزنه، گزنه
وَ میخک
تا لایهلایه بریزم به زمستانِ سُستِ بعد از این
شرّه کنم از کمینگاه زانو
ورمیآید کاغذِ دیواری.