هنوز گرم بود
غمگین و وسوسهانگیز
چون معاشقهی یک درخت کهنسال با نسیم
هنوز کلماتش طعم زیتون و زندگی را داشت
وقتی در این پاییز لعنتی
مرا به انگشت و افسوس نشان میداد
یک منظرهی دوردست
با دامنههای پرچین
و دختران زیبا در کنارش
اما من
باید برمیگشتم
فراموش کردهبودم
در را ببندم
تا چیزی از تنهایی اتاق نکاهد
باید برمیگشتم
دلتنگی را از ملافهها میتکاندم
و با دهانم
دستان کودکانم را گرم میکردم