نزدیک این خانه که میرسم
میایستم
انگار گِلهای دنیا چسبیدهاند
کف کفشهام
یا چارقدی بر سر آتش
بستهاند و
قطره، قطره به حاشیه میریزد
میایستم
درکیف کوچکم دنبال چیزی نمیگردم
یا میگردم بهدنبال چیزی که نخواهد بود
رهگذرها گاه بالا میروند، گاه پایین
به رؤیای کسی فکر میکنند
که رؤیایی ندارد
میدانم
هیچکدام آنها تو نخواهی بود
و من بهعبث خیره میشوم
به مدادرنگیهای بهار
هیچکدام آنها
شمارهی خانه را
روی تکهکاغذی در جیب نخواهند داشت
من عاشق یک پروانهی مصنوعی پرندهام
بگذارم میان دو ابروی تلخ جمعه
فوتکنم
سربندهای عرقکرده را
آغوشهای غبارگرفته را
سیب حنایی دست حوا را
و فوتکنم پیشانی پشت پرده را
به جانب کسی که آدم
را به زمین فوتکرد
و نگاه نکنم
به چشمهای کسی که
خوابهای من از آن میریزد.