طبیعت بیجان!
تنها به اجزای بیدلیل موجود زندهای شبیهم که میخواستی
تو برایم از کیفِ دستی ضروریتر بودی
برگی از تقویم روزانهام
اکسیژن هوا
و یک لیوان آب.
مثل مومی که مدام بیشکل میشود وُ بیرنگ وُ محو
آنچه به تو تعارف شد
تکهای از من بود.
من که کم کم تقطیر میشوم
آمدهاند وُ قسمتی از من را اشغال کردهاند
دایرهی گردم غریبی میکند
این دایره محاط دریا بود
روی گلویم کارد گذاشتند
جملهای ناقصم
منصرفم کردهاند از هرچه هست
بگو آسمان را کیپ ببندند، لایهای از دوده کار ما را خرابتر میکند
سرک میکشم و دست تکان میدهم
نگران نیستم:
تو کم کم تبخیر میشوی
امشب سایهها کشیدهترند.
(نمیدانم منظورم را فهمیدی
یا اینکه باید بیشتر توضیح میدادم؟
اما این دیگر آخر بازیست
سعی کن باور کنی!)