ای زبان ِ گشایندهی نورهای ناتاب،
فانوس ِ آن خواب
که تا غروب
بیداریم را سوزاند.
زمان را با تکرار این موسیقی می شمارم
دیدنت را در خواب
که در چند واقعه طول میکشید
توی شبحی واقعی میرفتی
و مردم سمت استخوانهات چهارشنبه را میسوزاندند
بی آن جامه که در آن پوسیدی
همانی که با او بر ریلها میوزی
و عبور ِ قطارها از آن
آشفتهاش نمیکند
گفتی من در این خاک سهم مورچگان را مینویسم
و آن ستاره را که از نامم میتابد
در همین سنگ میفریبم
بعد به تاریکی با او میرقصی
و موسیقیتان درباد
آن پنجرهی مچاله را
بر ورقهای کوچه میوزاند.