برای نسیم، برای راه، برای روزها
آفتابِ نیمروز
بر دوراهیِ دریا و جنگل،
ما به سویِ بادِ شمال میرفتیم و درختان
احاطهی منظره بودند در ارتفاع.
شاخهها در مسیرِ زوزهی باد
و از میانشان، تیغهی نور میریخت رویِ چشمهایت.
انگار که آیینهای از روشنی
تکثیر کرده بود چهرهات را در هیئتِ هوا
و تو، شکلِ نور بودی،
میانِ آسمان و دستهایِ من.
(و بعد،
سکونتِ دستهجمعیِ مُردهگان
-ابدی-
و بعد،
تو انگار گفتی: «اینجا، بارانِ بلوط میبارد»)
زمان، رنگِ دیگر شد
چشم، چرخاندم به هر طرف.
زیر بارانِ آنهمه
دستهای تو اما،
شاخهای بود،
کشیده، سر کشیده تا آسمانِ پیدا.
(و بعد،
مُردهگان پهلو به پهلو میشدند،
-زیرِ بارانِ بیامانِ بلوطها-
برمیخاستند
و میعادِ روزی بود که شبی طولانی در پیش داشت
میانِ آنهمه نارنجی زرد نارنجی زرد
-پائیز بود، نه؟-
و تو گفته بودی: ماتم،
و من خوانده بودم: چشمهایت چشمهایت چشمهایت.)
یکی تو، از آنهمه کم بودی که آمدی
بر دو راهی دریا و جنگل
زیر بارانِ بلوطها
یکی دستت، شکلِ شاخهای بود از نور
و شانه به شانهی مسیر: سلام!