شیرزن باش هی بجنگ و بتاز، از شکستن نترس و زندهبمان
کودکت را سوار کن بشتاب، همهی دشت را بتاخت بران
کوهها، درهها، بیابانها، بادها، برفها و بارانها
لاشخورها و گرگهای هوس، نیمهشبهای شهرِ بیوجدان
این سفر سایهسایه ناپیداست روی دیوارهای سنگی و دور
نه... تو دیوار را نخواهی دید، راه باز است و جاده بی پایان
جسم و روحت قوی تر از درد است، چه کسی گفته پهلوان مرد است؟
تن، نه... یک دشت مادیانِ عرب، جان، رهاتر از عارفانِ جهان
چشمهایت شبِ کویری مست، دو پیاله شرابِ شیرازی
قرنها از شکوه تو گفتند همهی شاعرانِ پارسزبان
قسَمَت میدهم به زن، زن باش... کلمه زن، سکوت و شعر زناند
مثل لالاییات بخوان شب را، گرچه بستهست گوشِ نامردان
قسَمَت میدهم به زن، زن باش
نعشِ این ترس را به «خاک» سپار
مثل «دریا» نترس از «آتش»
مثل آتش نترس از «طوفان»