شب بیشتر فاصلهی مه را با مصداق بهرخ کشید
دوربینْ کنارِ انجمادِ نگاهی یخ بست
بعد از گردنه، کلاغی شوخ
با اضطرابی تاریخی
چشمهای منتظری را در باد خورد
من خودم شنیدم
امروز ساعتِ چهارودوازده دقیقهی عصر
یک تانک از روی موهبتِ مهربانیِ مادر رد شد
یک سرباز
که دستهگلی مشکوک را روی قبرِ برادرش میگذاشت
با لبخندی ناشیانه چاشنی را ترکاند
و شهر شاهدِ عروجِ کبوترها بود
بر بامهای سیمانیِ ابر
شهر، زیرِ بارشِ تکههای نامرتبِ سوراخ
گسترده میشد به طرفِ عمق
بوی شغال
روی جنازهی یکدست که بطریِ سوابقش شکسته و ریخته روی حواشی
میپِلکید
خودِ شغال
از انفجارِ بوسهای آشفته
در نقطهی سِفْرِ آفرینشِ ترکیدن
ترکیده بود
حسِ اینکه طبیعت در آغاز کلاغی بود
که از سنگ برای کشتنِ برادرِ خوب استفاده کرد
در واقع حسِ اینکه طبیعت در آغاز کلاغی بود
حتا پیش از آنکه رادیو اختراع شود
خبرِ اینکه برادرِ بد؛ خواهرش را به قصدِ کُشت بوسیده
در موقعیتِ ادوارِ مبهمِ تاریخ
پخش کرد
خبرِ اینکه چرخهای تانک
حتا پیش از اختراعِ رادیو
کلاغ را خوردند
و ریلِ نقاله
قبرِ برادرِ خوب را پنهان کرد
خبرْ خودش بهتنهایی
طبیعت بهتنهایی
کلاغ بهتنهایی
پشتِ سیمْخاردارهای موازی و مفلوک
دستهای خونیشان را در خار فرومیکنند
خبر خودش بهتنهایی
برای این که دریابیم زندگی چقدر موقعیت خود را حفظ کرده
مهم بود
طبیعت بهتنهایی
کلاغ به تنهایی
حتا سنگی که کلاغ به برادرِ بد داد به تنهایی اهمیتی نداشت