بر چرخ لکنتهی روزگار
گاهی گلوله سوار است
گاهی پیادهنظام لشکر شکستخوردهی پاییز
گاهی علفهای هرز و بیریشه
و کسی نیست
کسی نیامده تا بگوید
انتظار دیگر بس است
میان اینهمه بیداد سهم عشق کجاست؟
آیا هنوز باید پای هر شکست
به فاصله دشنام داد و کاری نکرد؟
پرچمهای سپید در دست کیست
سهم سپیده میان اینهمه تاریکی
چه میشود؟
بر چرخ لکنتهی روزگار
کاش عروس خیال مینشست
دلبری میکرد و پای هر حادثه از عشق مینوشت
تا دنیا بیش از این لگدمال درد نباشد.