با ظهر
ابرها آمدهاند
روی سقفِ اتوبوس کبوترهای کبود
میبارد
زمینِ خیسِ باران
به کبوترهای بیجان
رنگ میبازد
چشمهایم را
پشت اتوبوس
در خیابان
روی آسفالت
جا میگذارم
به خانه برمی گردم
با جای خالی چشمهایم در آیینه
میبینم
خیابانی شدهام
ابرها
اتوبوسها
کبوترها
و عابران پیاده
از من عبور میکنند