احاطه شدهام
با گلدانی کوچک
پنجرهای چسبیده به دیوار
و بوی پرتقالِ کپکزده
که نمیدانم از کجا میآید.
از این گوشهی اتاق
به سمت پنجره میروم
با یک لیوانِ چای
بیرون پُر شده است
از صدای بلندگویی که لوازم فرسوده میخرد
چشمهایم کمسو شدهاند
دستهایم چای که میریزند
سَر ریز میکنند.